دخترآبانی

آن هنگام که چشم گشودم..............

دخترآبانی

آن هنگام که چشم گشودم..............

تا حالا شده تو تاریکی شب چشمت به یک پنجره بیفته ؟یک پنچره روشن با پرده های نازک و یک سایه که مدام این ور و اونور می ره ؟؟تا حالا شده توجه کنی بعضی شب ها وقتی همه   روشنایی های شهر داره کم رنگ می شه بازززززززز اون پنچره روشن و اون سایه تاریک هنوز  جلوه می کنه ؟!

چند بار شده از خودت بپرسی که چرا اون چراغ پا به پای چراغ اتاقت روشنه ؟؟چند بار شده کنجکاو بشی که دلیل خاموشی زود هنگام اون روشنایی یک خاطر آسوده بوده یا یک سکوت همیشگی ؟؟!!!

کی می دونه ؟کی دلش می خواد بدونه ؟تو چند بار خواستی بدونی ؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 4 + ارسال نظر
آلبالو جمعه 28 اردیبهشت 1386 ساعت 09:53 ق.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

من انقدر هیجان انگیز ناک شدم که نمیدونم چی بگم!

[ بدون نام ] شنبه 29 اردیبهشت 1386 ساعت 06:11 ب.ظ http://zoeram.blogsky.com

سلام
خوبی
چه کم می نویسی
موفق باشی

مرجان شنبه 29 اردیبهشت 1386 ساعت 10:48 ب.ظ http://anemone.blogsky.com

سلام عزیزم
خونه جدید مبارک ! امیدوارم خاطره های خوبی توش بنویسی

راستی من هر بار تو شب پنجره ای رو می بینم که چراغش خاموش میشه خیالم راحت میشه که صاحبش حالا تصمیم گرفته که استراحت کنه یعنی اینکه تا این موقع خیالش از همه چیز راحته و حالا وقته استراحته

شاد باشی

تارونه چهارشنبه 28 آذر 1386 ساعت 02:20 ق.ظ http://www.taroooneh.blogfa.com

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم.

زندگی رسم خوشایندی است.

به منم یه سری بزن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد