نمیدونم چرا هر چند وقت یک بار عزرائیل دلش برام تنگ می شه هوس می کنه سربه سرم بزاره دیروز وقتی بند کفشمو می بستم عینهو همون اسم با مسمایی که براش گذاشتن (عجل معلق) بالای سرم ظاهر شد :
سرتو بگیر بالا ببینمت دختر جان !اومممممم اسمت چی بود ؟نیلوفر؟وایسا ببینم تو لیست امروزم هستی یا نه ؟تو دلم می گفتم خدایی عزرائیلم برای خودش عالمی داره(از اون جایی که همیشه می خوام جای همه بودنو تجربه کنم به فکرم زد همچین بدم نمی شد یک روزم اینو تجربه می کردم) چه لیسته بلند بالاییم داره (داشتم از فضولی خفه می شدم )یک نگاه به لیست و یک نیم نگاهی به من می کرد ........چه نیشخند معنی داری !!!!!!!!!!!!!!!!!
وقتی نیشخندشو دیدم یک دفعه دلم برای همه چیز تنگ شد واقعا تا آدم احساس نکنه چیزی رو ممکنه از دست بده دو زاریش نمیفته که چقدر اونا براش عزیزن و چقدر دوسشون داره
صداهای توی مغزم دیگه داشت سر سام آور می شد هر کدومش یک چیز می گفت :
آخه من خیلی جوونم هنوز کلی وقت دارم به خدا
ای بابا مثلا تا آخرشم موندی چه گلی به سره کی می خوای بزنی ؟
وای بدو برو بیرون ببینم اگر امروز خبریه چه جوری قراره بمیری ؟
اگر واقعا اینطور باشه بزار امروز بهترین روزت باشه
واضح ترین صدا هایی که میشنیدم همون ۲ تایی آخری بود پس با فضولی هر چه تمام تر دویدم که برم بیرون .پامو که گذاشتم بیرون دقیقا همون حسی رو نسبت به اطرافم داشتم که باره اولی که بعد از ضعیف شدنه چشمام عینک زدم (یادم نمیره اولین چیزی که دیدم پرز ای فرش بود تا اون موقع اینقدر واضح ندیده بودمشون !)
تجربش برام جالب بود همه چی جالب ترو زیبا تر از قبل بود انگار والا حضرت عزرائیل یک عینک رو چشمام گذاشته بود . با خودم شرط کردم اگر امشب برگشتم خونه از فردا دیگه یادم نره که می تونم اینطوریم ببینم .
تا ساعت ۵.۵ عصر هیچ خبری از ملک الموت نبود تا ایکه از تاکسی که پیاده شدم تا اودم برگردم نزدیک بود مامور مخصوص شرکت واحد (جناب آقای راننده ) با اون رخششون یک حالی به دنیا و آخرت من بده
الان که دارم این پست رو می نویسم دیگه مطمئنم اون روز روزش نبود ولی وقت این بود که یادم بیاد چیزهایی رو که فراموش کردم یا تو روزمرگی ها ممکنه به چشمام نیاد یا به خاطر عادت کردن همیشگی می دونمشون (در صورتی که نیستند)و اینکه فرصتی داشته باشم برای داشتن همه اون چیزهایی که یک وقتی بودنو می تونن باشن ولی از دستشون دادم یا جبران همه اون کارهایی که می تونست احوالمو بهتر کنه .الان دیگه از اینکه بهم سر بزنه خوشحال میشم
اولا اینکه تو خیلی جوونی و ما حالا حالا ها با خاله نیلومون کار داریم پس اشتباه می کنی(غلط می کنی d:) ازاینکه اون بهت سر بزنه خوشحال می شی(; . ثانیا به قول خودت الان که به خیلی از چیزایی که تا حالا بهشون توجه نمی کردی پی بردی پس وقتشه از این به بعد بهشون بیشتر توجه کنی ، پس بازم اشتباه می کنی(همون غلط می کنی d:) ازاینکه اون بهت سر بزنه خوشحال می شی(;
عزیز دلم مگه آدم قحطه که میخوای با عزرائیل date داشته باشی؟ مگه آلبالو مرده ؟ میرم تغییر جنسیت میدم حالا که این طور شد!! عزرائیل غلط میکنه نگاه چپ بهت بکنه.. ما حالا حالا ها کار داریم فک کنم! من باید خاله شم مگه نمیدونی؟ دیگه از این حرفا نزنیا میامگازت میگیرم.. رو لپت محکم....
من نیمیدونم میشه که آدما وقتی چیزی رو درک می کنن واقعا بهش ایمان بیارن اما میشه بعضی چیزها رو بهتر دید و دیگه کمتر افسوس خورد به نداشته ها و چیزایی که همیشه جلو چشامونه ولی بهشون دقت نمیکنیم:)
خواستین تشریف بیارین، با خودتون چند تا کمپوت و آبمیوه بیارین.
با تشکر: جمعی از اموات معّطل در دوزخ
اتفاقن من هم این چند وقت پیش عزراییل رو دیدم. بغل خیابون منتظر تاکسی بود. هیچ کی سوارش نمیکرد بیچاره رو. سوارش کردم. گفتم کجا میری؟ گفت: بیمارستان./ ازش پرسیدم واسه هر یه نفر که جونشو میگیری چهقدری دستتو میگیره؟ یک شیونی به راه انداخت که بیا ببین. میگفت چند ماهه حقوقش عقب افتاده. مساعدهی قبل عید هم بهش ندادن. میگفت بیمه درمانی هم نداره بیچاره. واسه یه سرماخوردگی کوفتی 5000 تومن حق ویزیت میده. هیچ کی هم حاضر نیست بیاد خواستگاری دخترش. خوب هیچکی حاضر نیست شبا با دختر عزراییل جفت بشه دیگه. میگفت ای کاش از همون اول زیر بار این شغل نمیرفت. گفتم: حق داری. گفت: میبینی که. این شغل اصلن آینده نداره... جلوی بیمارستان پیادهش کردم. رفت. خیالم راحت شد که رفت. رفتم. گفتم دیگه مردنی تو کار نیست. آخه شنیده بودم عزراییل فقط یک بار سراغ هرکس میره.
به نظرم بازی با خرافات مذهبی خیلی جذابه. در عین بی اعتقادی مفرط احساس می کنم می شه خیلی باهاشون حال کرد.
منم هستم
سلام
وبلاگ قشنگی داری یه سری هم به ما بزنی بد نیست.
منتظرم.
خداحافظ