دخترآبانی

آن هنگام که چشم گشودم..............

دخترآبانی

آن هنگام که چشم گشودم..............

و آن هنگام که بارید

قطره ای بر دستی که روی نرده های بالکن بود و نظاره گر عظمت بی پایان تو ، قطره ای بر سری که روی شانه ای گذاشته شده ،دلتنگ از جدایی که هنوز نیامده و دیگری پیش پای کودکی که نخستین قدم هایش را بر میدارد ،شاید یکی دیگر روی دستان به هم قفل شده ای که خوشحال از وصالند و دیگری بر لبی که زمزمه کنان غافل از همه چیز است در عالمی که به هیج کجا آباد می رسد ،یک قطره بر دستان مادری که با دست پر به شتاب به خانه می رود و قطره ای دیگر بر شانه خسته از تلاش و نا امید که نمی داند با چه رویی و  چگونه کلید را به قفل در بیاندازد  ،شاید دیگری بر چشمان خندان بچه های معصوم بیافتد و شاید بر اشک  شادی یا غم برای رسیدن یا نرسیدن ،همه و همه سمفونی زیبایی است  که در هر روز بارش با این قطره ها به نمایش می گذاری عجیب نیست که همه این سمفونی را دوست دارند چون نت هاو رهبری  از توست و تمام هستی نوازنده آن .

روزنه

تقریبا مطمئن بود که هیچ نقطه روشنی پیش روش نیست, فکر کرد بهترین کاری که می تونه بکنه کاری در جهت شنیدن همون صدا و تحقق صحنه ای بود که بارها تو ذهنش اونو مجسم کرده بود بوووووم و بعد همه چیز تموم می شد. حداقل برای اون و برای تمام چیزهایی که باهاش سر و کار داشتن . خیلی کاره سختی به نظر نمی رسید ,مخصوصا اینکه انگیزه رسیدن به اون طرف ماجرا براش بیشتر از حفظ این طرف قضیه بود. وقتی یه کمی صداهای توی مغزش خفیف تر شد ,خودشو دم نرده های بالکن اتاقش دید, خوب فقط یه هول می خواست, تو دلش خندید به خودش زیر لب گفت :مسخره یعنی تو عرضه اینم نداری که یه هول کوچولو به خودت بدی ؟شاید نگرانی که وسط راه پشیمون بشی .بعد زیر لب خندید که دمه مرگشم دست از مسخره بازی بر نمیداره ولی  فکر اینکه  واقعا هیچی نیست که بتونه به خاطرش زنده بمونه به نظرش  موضوع زیاد مسخره ای  نبود بر خلاف خیلی چیزای مسخره دنیا این یکی خیلیم جدی بود .طوری جدی که دردناک بود و عذابش می دادفکر تنهایی و نوع زندگی که به هیچ طریقی نمیتونست عوضش کنه داشت هر لحظه قدرتشو برای یه هول بزرگ و اساسی بیشتر می کرد .

تو افکار خودش دست و پا می زد که یه صدا اونو به خودش اورد سرشو که بلند کرد زنی رو دید که توی بالکن خونه ی روبرویی داشت رخت پهن می کرد . بهش خیره شد از نگاه بدی که زن در اعتراض به نوع نگاهش داشت مجبور شد سرشو برگردونه .بعد فکر کرداگر جلوی این زن خودشو پرت کنه زن چه عکس العملی از خودش نشون می ده . یه نیشخند روی لباش نقش بست صحنه ای که تو نظرش مجسم کرد این بود که اخرین چیزی که می بینه عکس العمل یه زنی بود که حتی نمیدونست تو سرش چی می گذشت . فکر کرد خوکشی اون تو محله فقیری که هر روز هزاران آدم به خاطر بدبختی خودشونو از بالکن اتاقشون میاندازند پایین  خیلیم چیزه خارق العاده و عجیبی نیست ولی براش جالب بود بدونه چقدر برای  این زن اهمیت داره , اگر اون زن حتی جیغ میزد اون وسط راه از خودکشی پشیمون می شد,  شاید چون فقط می خواست یکی بهش بگه تو مهمی تو اونقدریم که فکر می کنی بیخود نیستی .

تو این شرایط به نظر خودش  تصمیم احمقانه ای   گرفت ,می خواست بره بالای برج  یا لبه پل بلند شهر که روی رودخونه بود از اونجا خودشو رو پرت کنه, شاید  بقیه متوجه کارش بشن . انگار همچینم دلش رضا نمی داد که اینقدر خشک و خالی برگزار بشه هیچ جاش باشکوه نبوده بزار آخرش یه جوری تموم بشه که خودش می خواست. با این فکر زد بیرون و سریع خودشو به پل بلند شهر رسوند . وسط راه با خودش فکر کرداونجا هم برای کسی مهم نخواهد بود ولی حداقل تمام تلاشی که می تونست بکنه تا دیگران بهش امید زندگی بدن رو در حق  خودش کرده بود . وقتی رسید به پل , به اطراف نگاهی کرد که جای مناسبی رو پیدا کنه ,  همه چیز طبیعی و روز مره بود الا زنی که سعی داشت ازنرده ها بالا بره کارش معنی قصدی رو که خودش داشت تداعی می کرد یه جورایی شکه شده بود یعنی اون زنم همون فکری رو کرده بود که اون در سرش داشت .بی اختیار بدون اینکه فکر کنه چرا این کارو می کنه به طرف زن دوید کارش تو نظر اول   به نظرش مسخره اومد چون خودش در واقع باید نفر بعدی  می بود ولی می خواست بره اونو تا جایی که می تونه منصرف کنه یا اینکه نجاتش بده , ولی در لحظه دوم کارش دیگه مسخره نمی اومد شاید چون خودش برای همین اومده بود که کسی اونو از پریدن منصرف کنه و در واقع این زن  در این شرایط با این کارش کاملا فکر پلیدشو از سرش بیرون کرده بود و فقط این فکرو در ذهنش انداخته بود که اونو که می خواست خودشو بندازه پایین نجات بده .

  

من اونو دیدم

پیدا کردن راه تو اون تاریکی براش کار سختی نبود چون خونشو مثل کف دستش می شناخت خیلی آروم دستگیره درو چرخوند درو با احتیاط باز کرد که نکنه صداش اونو بیدار کنه . اتاق تاریک تاریک نبود یه نور ضعیف چراغ خواب  کمکش می کرد که راشو پیدا کنه درو پشت سرش نبست انگار خیلی عجله داشت که بهش برسه دیگه حوصله برگشتن به عقب رو نداشت . کنار تخت نشست آروم به طرفش خم شد به صدای نفس های عمیق و آرومش گوش داد دستی به سرش کشید ولی خیلی ملاحظه کرد که بیدارش نکنه دوست نداشت بد خوابش کنه با طمائنینه دستش رو تو دستای اون جا کرد اون هنوز غرق خواب بود صورتش رو به صورت خواستنیش نزدیک کرد و بینی شو به بینی خوشگل اون مالید . آروم پیشونیشو بوسید بعد بوش کرد احساس کرد چقدر دوسش داره خودشو بهش چسبوند و یه نفس عمیق کشید جالب اینجا بود که  اون هنوز بیدار نشده بود .دیگه نمی تونست دوریش رو تحمل کنه عیب نداشت فوقش بیدارش می کردبد خواب می شد عوضش خودش  یه دل  سیری از عزا در می اورد خیلی با خودش کلنجار رفت که بیشتر از اینها جلو نره ولی نشد بغلش کرد و اونو به خودش چسبوند با نوک انگشتاش روی پیشونیو بینیش کشید دستای ناز کوچیکش رو بوس کرد و روی صورتش گذاشت . براش دلچسب بود سالیان سال فکر می کرد اگر بچه ای که بغل می کردم مال خودم بود اونوقت چه حالی می داد و الان اون تو بغلش بود واقعا کیف داشت مال خود خودش بود حس بچه  ای رو داشت که نمی خواست عروسکشو به کسی بده از این احساس و فکری که یه  لحظه به ذهنش اومد خندش گرفت لبخند شیطنت آمیزی زد و به صورت معصوم فرشته ای که تو بغلش بود خیره شد و فکر اینکه چقدر برای بزرگ شدنش کار داره اونو به یه عالم دیگه برد فکر این که چقدر براش مهمه این بچه چه چیزیای رو تجربه می کنه تو چه محیطی باید بار بیاد و چقدر براش مهمه چه اتفاقا و مسایلی تو زنگیش براش پیش می اد .دلهره داشت  برای زندگی نازنینش نگران بود تو سکوت اون اتاق خدا می دونه تو وجودش چی  می گذشت مدام به خودش می گفت من بهترین رو برات می سازم عروسکم مطمئن باش ناناز مامان . 

کوچولوی دوست داشتنیش داشت بیشتر خودشو تو بغل مامانش جا میکرد انگار جاش بهتر شده بود گرمای بدن مامانش بهش می چسبید و این لذت رو می  شد تو چهره معصومش دید . .

دلش می خواست بیدارش کنه دلش براش تنگ شده بود بعضی اوقات که خسته بود فقط دعا دعا می کرد که بخوابه ولی وقتی می خوابید دوست داشت به هر بهانه ای بیدارش کنه تا شیرین بازیاشو ببینه .مگه چند وقت این قدی میمونه آخه ؟

نور مهتاب خیلی زیبا بود و روشنایی فوق العادش اتاق رو روشن کرده بود و عشق بازی مادر و فرزند تو نور مهتاب شاید قشنگ ترین منظره ای بود که می شد ثبتش کرد . یه صداهایی می شنید انگار اون صداها با اون صحنه هماهنگی نداشت اون صحنه سکوت داشت و انگار کسی با صدا کردن اون, سکوت این شبو می شکست طرف مدام داشت صداش می کرد  .می ترسید بچه بیدار شه اول آروم گفت الان میام ولی طرف دست بردار نبود اومد بگه بسه دیگه ترو خدا داری بیدارش می کنی که حس کرد انگار تو یه دنیای دیگس وقتی چشماش بیشتر باز شد تازه دید همون جاییه که برای فرار از بودن در اون همیشه به خواب پناه می بره , بازم یکی دیگه می خواد بیاد نه دیگه نمی تونم وجودی رو که اون طفل پاک رو در آغوش داشت به گناه آلوده کنم و مفت و مسلم عرضش کنم به کسانی که لیاقتش رو ندارند دیگه نمی تونم  ببینم وجودم لگدمال آدم هایی می شه که درکی از وجود یک زن که می تونه مادر بشه ندارند و بهش مثل یه وسیله برای ارضائ یه غریزه نگاه می کنند . نمی خوام آغوشمو از داشتن یه طفل معصوم محروم کنم اینها حرف هایی بود که تو ذهنش موج می زد و دلش می خواست بتونه اونارو با صدای بلند بگه که دوست داره بچه اش آدم پاکی باشه حتی اگر مادر خوبی نداشته باشه شاید اون خواب یه نشونه بود که می تونست همه چیزو عوض کنه با همین فکر شروع کرد به لباس پوشیدن تا زود تر از اون که  بازم سر کله یکی از همون ادم هایی که همیشه ازشون انزجار داشت پیدا نشده رفته باشه بیرون . به بهانه چند تا چیز نداشته از خونه زد بیرون چون به غیر از این امکان در رفتن نبود .

اونی که من دیدم یک در باز بود و زنی که هراسون از اون اومد بیرون ولی افق جدیدی جلوی چشماش بود امیدوار امیدوار . من نمی دونم کجاست فقط می دونم اون درو دیگه هیچ وقت از پشت سر نبست .