دخترآبانی

آن هنگام که چشم گشودم..............

دخترآبانی

آن هنگام که چشم گشودم..............

روزنه

تقریبا مطمئن بود که هیچ نقطه روشنی پیش روش نیست, فکر کرد بهترین کاری که می تونه بکنه کاری در جهت شنیدن همون صدا و تحقق صحنه ای بود که بارها تو ذهنش اونو مجسم کرده بود بوووووم و بعد همه چیز تموم می شد. حداقل برای اون و برای تمام چیزهایی که باهاش سر و کار داشتن . خیلی کاره سختی به نظر نمی رسید ,مخصوصا اینکه انگیزه رسیدن به اون طرف ماجرا براش بیشتر از حفظ این طرف قضیه بود. وقتی یه کمی صداهای توی مغزش خفیف تر شد ,خودشو دم نرده های بالکن اتاقش دید, خوب فقط یه هول می خواست, تو دلش خندید به خودش زیر لب گفت :مسخره یعنی تو عرضه اینم نداری که یه هول کوچولو به خودت بدی ؟شاید نگرانی که وسط راه پشیمون بشی .بعد زیر لب خندید که دمه مرگشم دست از مسخره بازی بر نمیداره ولی  فکر اینکه  واقعا هیچی نیست که بتونه به خاطرش زنده بمونه به نظرش  موضوع زیاد مسخره ای  نبود بر خلاف خیلی چیزای مسخره دنیا این یکی خیلیم جدی بود .طوری جدی که دردناک بود و عذابش می دادفکر تنهایی و نوع زندگی که به هیچ طریقی نمیتونست عوضش کنه داشت هر لحظه قدرتشو برای یه هول بزرگ و اساسی بیشتر می کرد .

تو افکار خودش دست و پا می زد که یه صدا اونو به خودش اورد سرشو که بلند کرد زنی رو دید که توی بالکن خونه ی روبرویی داشت رخت پهن می کرد . بهش خیره شد از نگاه بدی که زن در اعتراض به نوع نگاهش داشت مجبور شد سرشو برگردونه .بعد فکر کرداگر جلوی این زن خودشو پرت کنه زن چه عکس العملی از خودش نشون می ده . یه نیشخند روی لباش نقش بست صحنه ای که تو نظرش مجسم کرد این بود که اخرین چیزی که می بینه عکس العمل یه زنی بود که حتی نمیدونست تو سرش چی می گذشت . فکر کرد خوکشی اون تو محله فقیری که هر روز هزاران آدم به خاطر بدبختی خودشونو از بالکن اتاقشون میاندازند پایین  خیلیم چیزه خارق العاده و عجیبی نیست ولی براش جالب بود بدونه چقدر برای  این زن اهمیت داره , اگر اون زن حتی جیغ میزد اون وسط راه از خودکشی پشیمون می شد,  شاید چون فقط می خواست یکی بهش بگه تو مهمی تو اونقدریم که فکر می کنی بیخود نیستی .

تو این شرایط به نظر خودش  تصمیم احمقانه ای   گرفت ,می خواست بره بالای برج  یا لبه پل بلند شهر که روی رودخونه بود از اونجا خودشو رو پرت کنه, شاید  بقیه متوجه کارش بشن . انگار همچینم دلش رضا نمی داد که اینقدر خشک و خالی برگزار بشه هیچ جاش باشکوه نبوده بزار آخرش یه جوری تموم بشه که خودش می خواست. با این فکر زد بیرون و سریع خودشو به پل بلند شهر رسوند . وسط راه با خودش فکر کرداونجا هم برای کسی مهم نخواهد بود ولی حداقل تمام تلاشی که می تونست بکنه تا دیگران بهش امید زندگی بدن رو در حق  خودش کرده بود . وقتی رسید به پل , به اطراف نگاهی کرد که جای مناسبی رو پیدا کنه ,  همه چیز طبیعی و روز مره بود الا زنی که سعی داشت ازنرده ها بالا بره کارش معنی قصدی رو که خودش داشت تداعی می کرد یه جورایی شکه شده بود یعنی اون زنم همون فکری رو کرده بود که اون در سرش داشت .بی اختیار بدون اینکه فکر کنه چرا این کارو می کنه به طرف زن دوید کارش تو نظر اول   به نظرش مسخره اومد چون خودش در واقع باید نفر بعدی  می بود ولی می خواست بره اونو تا جایی که می تونه منصرف کنه یا اینکه نجاتش بده , ولی در لحظه دوم کارش دیگه مسخره نمی اومد شاید چون خودش برای همین اومده بود که کسی اونو از پریدن منصرف کنه و در واقع این زن  در این شرایط با این کارش کاملا فکر پلیدشو از سرش بیرون کرده بود و فقط این فکرو در ذهنش انداخته بود که اونو که می خواست خودشو بندازه پایین نجات بده .

  

نظرات 8 + ارسال نظر
آلبالو یکشنبه 10 تیر 1386 ساعت 09:15 ب.ظ http://chickenlittle.blogsky.com

عزیزم
معرکه بود
اولاش منو یاد بیگانه کامو انداخت
ولی آخرش یه جوری تموم شد
که شبیه هیچ جوری نبود
الا نوشته های نیلویی
آخرش اون تلخی و نا امیدی کارای کامو رو نداشت
گلم می خوام ببینمت و یه بار دیگه بچلونمت درست حسابی
اون روز تو یونی نشد!
موچ

امیر یکشنبه 10 تیر 1386 ساعت 11:15 ب.ظ http://www.sahel2007.blogsky.com

سلام
از نوشته ی قبلی چیزای زیادی میشه برداشت کرد و مهم تریناش همونایی بودن که گفتم ! D:
...
فکر کنم این متنو خودت نوشتی، آره ؟یا نه ؟!
کلاً متن جالبیه، همینکه ذهن آدمو بکار میندازه و وادار به فکرش میکنه خیلی خوبه
ولی میدونی مشکل کار کجاست ؟ مشکلش اینجاست که ای کاش حیات و یا عدم حیات فقط یه لحظه بود ! اونوقت انتخاب و اجرای انتخاب خیلی آسون تر بود !
زندگی یه هسته ی مرکزی تکراری داره که همیشه توی هر روز و هر لحظه تکرار میشه شاید با کمی تغییر رنگ و لعاب ! و اون منیّت و خود وجود انسانه که همیشه همراه هر کسی هست ... !
بگذریم....
ولی آخر ماجرا رو نگفتی ؟! آخرشو گذاشتی به عهده ی بیننده (خواننده ! ) ؟! ;)
خب من فکر کنم آخر ماجرا اینجوری میشه که اون آقاهه ! موفق به منصرف کردن اون خانومه ! از خودکشی میشه و بعد اون دوتا با هم مزدوج ! میشن و تا آخر عمر زندگی خوب و خوشی بدون هیچ خودکشی داشتند ! ;)
شاد باشی
فعلا

کوشیار دوشنبه 11 تیر 1386 ساعت 01:19 ق.ظ

شروعش خیلی خوب بود ولی احساسم اینه که آخرش بهترم می تونست باشه! حداقل من اینجوری فکر می کنم !، باید در موردش بحث کنیم ببینم شاید قانع بشم که معرکه! بوده ;)

نادر دوشنبه 11 تیر 1386 ساعت 09:14 ب.ظ

خوب من نوشتتو خیلی آروم خوندم و به نظر من اتفاقا آخرش کلی حرف داشت. اصل عدم قطعیت!!!!!!!
میدونی تصمیمهای مهم اغلب در یه لحظه گرفته میشن و شاید دلیل انجامشون هم خیلی از قبل ‌تعیین نشده باشه.
مهم اینه که هیچوقت صرفآ هر فکری داریم رو انقدر با اصرار دنبال نکنیم و بذاریم اتفاقات نقش خودشونو خوب بازی کنن.
مگه نه اینکه زندگی به خودی خود یه اتفاقه؟
فراموش نکنیم که زندگی رودخانه ای از اتفاقاته و بهتره ماها شناگرای خوبی باشیم که ساحل رو هم زیر زره بین داریم!!!!

غزال سه‌شنبه 12 تیر 1386 ساعت 09:45 ب.ظ http://www.atmaan.blogfa.com

اوا نگاه کن کی این جاست
یواشکی دیگه وبلاگ میزنی کلک؟
همشو خوندم مثل خودت قشنگ بودن
میتی هم که اینجاست جمعتون جمع ها
دلم تنگولیده کلی نیلو جونم
چرا خبر نمیدی وبلاگ میزنی
حالا که دیگه دانشگاه نمیریم یه قراری بذاریم ببینیم همدیگرو
مواظب خودت باش

کوشیار شنبه 16 تیر 1386 ساعت 03:22 ب.ظ

متقاعد شدم گلک;)

کفشدوزک بدون کفش یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 12:03 ب.ظ http://www.eham.blogfa.com




سلام



کل نوشته های تو و البالو رو خوندم



قشنگ مینویسی







پست عزرائیلتو خیلی دوس داشتم

سیب کوچولو چهارشنبه 20 تیر 1386 ساعت 12:14 ق.ظ http://sibhavij.blogsky.com/

جالب بود
میتونم از توش یه انیمیشن ۳دقیقه ای بیرون بیارم... شاید واسه پروژه آخر ترمم... البته اگه خواستم حتما ازت اجازشو اول میگیرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد