روزنه

تقریبا مطمئن بود که هیچ نقطه روشنی پیش روش نیست, فکر کرد بهترین کاری که می تونه بکنه کاری در جهت شنیدن همون صدا و تحقق صحنه ای بود که بارها تو ذهنش اونو مجسم کرده بود بوووووم و بعد همه چیز تموم می شد. حداقل برای اون و برای تمام چیزهایی که باهاش سر و کار داشتن . خیلی کاره سختی به نظر نمی رسید ,مخصوصا اینکه انگیزه رسیدن به اون طرف ماجرا براش بیشتر از حفظ این طرف قضیه بود. وقتی یه کمی صداهای توی مغزش خفیف تر شد ,خودشو دم نرده های بالکن اتاقش دید, خوب فقط یه هول می خواست, تو دلش خندید به خودش زیر لب گفت :مسخره یعنی تو عرضه اینم نداری که یه هول کوچولو به خودت بدی ؟شاید نگرانی که وسط راه پشیمون بشی .بعد زیر لب خندید که دمه مرگشم دست از مسخره بازی بر نمیداره ولی  فکر اینکه  واقعا هیچی نیست که بتونه به خاطرش زنده بمونه به نظرش  موضوع زیاد مسخره ای  نبود بر خلاف خیلی چیزای مسخره دنیا این یکی خیلیم جدی بود .طوری جدی که دردناک بود و عذابش می دادفکر تنهایی و نوع زندگی که به هیچ طریقی نمیتونست عوضش کنه داشت هر لحظه قدرتشو برای یه هول بزرگ و اساسی بیشتر می کرد .

تو افکار خودش دست و پا می زد که یه صدا اونو به خودش اورد سرشو که بلند کرد زنی رو دید که توی بالکن خونه ی روبرویی داشت رخت پهن می کرد . بهش خیره شد از نگاه بدی که زن در اعتراض به نوع نگاهش داشت مجبور شد سرشو برگردونه .بعد فکر کرداگر جلوی این زن خودشو پرت کنه زن چه عکس العملی از خودش نشون می ده . یه نیشخند روی لباش نقش بست صحنه ای که تو نظرش مجسم کرد این بود که اخرین چیزی که می بینه عکس العمل یه زنی بود که حتی نمیدونست تو سرش چی می گذشت . فکر کرد خوکشی اون تو محله فقیری که هر روز هزاران آدم به خاطر بدبختی خودشونو از بالکن اتاقشون میاندازند پایین  خیلیم چیزه خارق العاده و عجیبی نیست ولی براش جالب بود بدونه چقدر برای  این زن اهمیت داره , اگر اون زن حتی جیغ میزد اون وسط راه از خودکشی پشیمون می شد,  شاید چون فقط می خواست یکی بهش بگه تو مهمی تو اونقدریم که فکر می کنی بیخود نیستی .

تو این شرایط به نظر خودش  تصمیم احمقانه ای   گرفت ,می خواست بره بالای برج  یا لبه پل بلند شهر که روی رودخونه بود از اونجا خودشو رو پرت کنه, شاید  بقیه متوجه کارش بشن . انگار همچینم دلش رضا نمی داد که اینقدر خشک و خالی برگزار بشه هیچ جاش باشکوه نبوده بزار آخرش یه جوری تموم بشه که خودش می خواست. با این فکر زد بیرون و سریع خودشو به پل بلند شهر رسوند . وسط راه با خودش فکر کرداونجا هم برای کسی مهم نخواهد بود ولی حداقل تمام تلاشی که می تونست بکنه تا دیگران بهش امید زندگی بدن رو در حق  خودش کرده بود . وقتی رسید به پل , به اطراف نگاهی کرد که جای مناسبی رو پیدا کنه ,  همه چیز طبیعی و روز مره بود الا زنی که سعی داشت ازنرده ها بالا بره کارش معنی قصدی رو که خودش داشت تداعی می کرد یه جورایی شکه شده بود یعنی اون زنم همون فکری رو کرده بود که اون در سرش داشت .بی اختیار بدون اینکه فکر کنه چرا این کارو می کنه به طرف زن دوید کارش تو نظر اول   به نظرش مسخره اومد چون خودش در واقع باید نفر بعدی  می بود ولی می خواست بره اونو تا جایی که می تونه منصرف کنه یا اینکه نجاتش بده , ولی در لحظه دوم کارش دیگه مسخره نمی اومد شاید چون خودش برای همین اومده بود که کسی اونو از پریدن منصرف کنه و در واقع این زن  در این شرایط با این کارش کاملا فکر پلیدشو از سرش بیرون کرده بود و فقط این فکرو در ذهنش انداخته بود که اونو که می خواست خودشو بندازه پایین نجات بده .