دخترآبانی

آن هنگام که چشم گشودم..............

دخترآبانی

آن هنگام که چشم گشودم..............

پتک

بعضی وقتا که از بیرون به خودم نگاه می کنم یک دختری رو می بینم که با پتک هی داره می زنه تو سرش بعد می گه چه دردی داره ها . گاهی وقتا دیر به داده خودم می رسم که بگم آخه مگه آزار داری ؟ آخه چی کارش داری ؟ولش کن

تکرار  و باز تکرار کی می خوای آدم شی دختر ؟

ابهام

جدیدا صداهای گنگ وجودم زیاد شده

 زمزمه هایی که برام آشنا نیست

              یه تحول خوش خیم یا یه فاجعه در انتظارمه؟؟؟ نمی دونم !!!!

بعضی وقتا خودم خودمو به جا نمی آرم

 

 

کابوس

در رو که باز کرد بوی گل مستش کرد چه خنکیه مطبوعی یه لحظه چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید با خودش عهد کرد بهترینشو انتخاب کنه شاید امروز این حس خاص می تونست به هر دوتاشون کمک کنه شاید بهانه خوبی بود  .با این فکر یکی یکی نگاهشو به همه گلها دادو رفت طرف مریم ها که بوشون فوق العاده بود یه شاخه تازه مریم برداشت با خودش گفت اگر گل همنام  خودش تو گل فروشی ها بود حتما اونو براش می گرفت

از گل فروشی که اومد بیرون یه نگاهی به گلی که خریده بود انداخت یه لبخند از رو شیطنت زد اومممم این جواب میده  مطمئن بود که هیچ مانعی سر راه خوشبختیش نیست تو پوست خودش نمی گنجید مدام صحنه ای رو که می خواست باهاش روبرو بشه رو مرور می کرد که چی بهش بگه چه جوری بگه اینکه چقدر از بابت مشاجره ها به سهم خودش ناراحته دوست داره جبران کنه و چقدر اونا می تونن با هم شاد باشن .دزدگیره ماشینشو زد نشست و گل مریمو رو صندلی کنار راننده گذاشت لحظه ای رو تصور کرد که وقتی اون درو باز کنه اول باید گل رو برداره نگاشو از گل دزدید و با یه ژست پیروزمندانه استارت زد خوب فقط یک موزیک ملایم می خواست و یه زنگ که قرار بزاره و بعدش همه چی ردیف بود

شماره رو گرفت گوشی رو با شونش کنار گوشش نگه داشت و  سی دی مورد علاقشو از داشبورد در آورد  این یکی دیگه نه مشترک مورد نظر خاموش بود یعنی از اون موقع  که با هم بحثشون شده بود روشن نکرده بود؟؟دو روز گذشته بود یعنی منتظرش نیست ؟؟!!!!!!!!!! اون همه هیجان و علاقه یه  دفعه با دودسیگاری که روشن کرد رفت رو هوا همه اون صحنه ها تو دود سیگار تو نظرش محو شد گوشیشو پرت کرد رو صندلی بغل گازشو گرفت و رفت که بره یه چرخی بزنه

برنامه خاصی برای عصرش نداشت  تو فکر این بود که چی کار کنه کــــــــــــــــــــــه متوجه سنگینی  یه نگاه شد مستقیم نگاهشون تلاقی کرد و توی حرکت هر دو چشم از هم بر نداشتن  وای چه تیکه ایی !چه نازه !چه نگاهیم میکنه ردش کرده بود ولی داشت تو آینه میدیدش چشماش برق خاصی زد پاش رفت رو ترمز فکر کرد اگر الان نجنبه طرف پریده چشمشو از آینه برنمی داشت یه مکث کوچولو کرد و دنده عقب گرفت جلوی پاش که رسید بدون معطلی در باز شد یه مکث کو تاه وای اون گل مریم هنوزم رو صندلی بود  برش داشت ولی بوی عطر خودش از صد تای اون مریم بیشتر بود !

هوا دیگه روشن شده بود و اون از ساعتی که مهمونش رفته بود داشت تو رختخواب وول می خورد یه نگاهی به ساعتش انداخت با کشو قوس بلند شد که یه دوش بگیره ولی با صدای زنگ گوشیش برگشت به گوشیش یه نگاهی انداخت و با خودش گفت  به بالاخره گوشیشتو روشن کردی !!!یه نیشخند زدو گوشیشو برداشت ...............با امروز عصر موافقی؟؟من جدا این چند وقته فکر تو بودم ....................

ملک الموت

نمیدونم چرا هر چند وقت یک بار عزرائیل دلش برام تنگ می شه هوس می کنه سربه سرم بزاره دیروز وقتی بند کفشمو می بستم عینهو همون اسم با مسمایی که براش گذاشتن (عجل معلق) بالای سرم ظاهر شد :

سرتو بگیر بالا ببینمت دختر جان !اومممممم اسمت چی بود ؟نیلوفر؟وایسا ببینم تو لیست امروزم هستی یا نه ؟تو دلم می گفتم خدایی عزرائیلم برای خودش عالمی داره(از اون جایی که همیشه می خوام جای همه بودنو تجربه کنم به فکرم زد همچین بدم نمی شد یک روزم اینو تجربه        می کردم) چه لیسته بلند بالاییم داره (داشتم از فضولی خفه می شدم )یک نگاه به لیست و یک نیم نگاهی به من می کرد ........چه نیشخند معنی داری !!!!!!!!!!!!!!!!!

وقتی نیشخندشو دیدم یک دفعه دلم برای همه چیز تنگ شد واقعا تا آدم احساس نکنه چیزی رو ممکنه از دست بده  دو زاریش  نمیفته که چقدر اونا براش عزیزن  و چقدر دوسشون داره     

صداهای توی مغزم دیگه داشت سر سام آور می شد هر کدومش یک چیز می گفت :

آخه من خیلی جوونم هنوز کلی وقت دارم به خدا

ای بابا مثلا تا آخرشم موندی چه گلی به سره کی می خوای بزنی ؟

وای بدو برو بیرون ببینم اگر امروز خبریه چه جوری قراره بمیری ؟

اگر واقعا اینطور باشه بزار امروز بهترین روزت باشه

واضح ترین صدا هایی که میشنیدم همون ۲ تایی آخری بود پس با فضولی هر چه تمام تر دویدم که برم بیرون .پامو که گذاشتم بیرون دقیقا همون حسی رو  نسبت به اطرافم داشتم که باره اولی که بعد از ضعیف شدنه چشمام عینک زدم (یادم نمیره اولین چیزی که دیدم پرز ای فرش بود تا اون موقع اینقدر واضح ندیده بودمشون !)

تجربش برام جالب بود همه چی جالب ترو زیبا تر از قبل بود انگار والا حضرت عزرائیل یک عینک رو چشمام گذاشته بود  . با خودم شرط کردم اگر امشب برگشتم خونه از فردا دیگه یادم نره که     می تونم اینطوریم ببینم .

تا ساعت ۵.۵ عصر هیچ خبری از ملک الموت نبود تا ایکه از تاکسی که پیاده شدم تا اودم برگردم نزدیک بود مامور مخصوص شرکت واحد (جناب آقای راننده ) با اون رخششون یک حالی به دنیا و آخرت من بده

الان که دارم این پست رو می نویسم دیگه مطمئنم اون روز روزش نبود ولی وقت این بود که یادم بیاد چیزهایی رو که فراموش کردم یا تو روزمرگی ها ممکنه به چشمام نیاد یا به خاطر عادت کردن همیشگی می دونمشون (در صورتی که نیستند)و اینکه فرصتی داشته باشم برای داشتن همه اون چیزهایی که یک وقتی بودنو می تونن باشن ولی از دستشون دادم یا جبران همه اون کارهایی که می تونست احوالمو بهتر کنه .الان دیگه از اینکه بهم سر بزنه خوشحال میشم